معنی پاداش و مزد

فرهنگ عمید

پاداش

مزد،
سزای عمل، خواه نیک خواه بد، سزا، جزا: درستش شد که هرچ او کرد بد کرد / پدر پاداش او بر جای خود کرد (نظامی۲: ۱۲۶)،

فرهنگ فارسی هوشیار

پاداش

جزا، مکافات، سزا، قرض، اجر، ثواب، اجرت، مزد، عوض

لغت نامه دهخدا

پاداش

پاداش. (اِ) (از پهلوی پات دَهِشن، مطلق جزا و مکافات. مرکب از دو جزء پات، از اصل پئیتی + دَهِشن) پاداشن. پاداشت. مطلق مکافات و جزا اعم از خیر و شر. مکافات است مطلقاًخواه جزا و مکافات نیکی باشد و خواه بدی. (برهان). داشن. دین. مکافات. جزا. عوض. سزا. معارضه. (تاج المصادر بیهقی). قرض. (تاج المصادر بیهقی):
بدان رنج پاداش بند آمده ست
پس از بند بیم گزند آمده ست.
فردوسی.
چو پاداش او باشد آویختن
نبینیم جز روی بگریختن.
فردوسی.
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد
بپاداش او داد کردیم گرد.
فردوسی.
فروتن کند گردن خویش پست
ببخشد نه از بهر پاداش دست.
فردوسی.
چنین بود پاداش رنج مرا
به آهن بیاراست گنج مرا.
فردوسی.
تو پاداش با نیکوئی بد کنی
چنان دان که بد با تن خود کنی.
فردوسی.
نگر نیک و بد تا چه کردی زپیش
ببینی همان باز پاداش خویش.
اسدی.
لاشک هر کرداری راپاداشی است. (کلیله و دمنه).
|| اجر. ثواب. مثوبه. شکم. شیان. سزا. اجرت. مزد. و عوض و مکافات در جای نیکی. جزای خیر. مقابل بادافراه و بادافرَه:
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی بادآفراهی.
دقیقی.
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست پرخاش و پاداش و مهر.
فردوسی.
نه این بود از آن رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من.
فردوسی.
بپاداش نیکی بیابی بهشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.
فردوسی.
بپاداش تونیستمان دسترس
زبانمان پر از آفرین است و بس.
فردوسی.
بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکت ببندم میان.
فردوسی.
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی بپاداش خرم بهشت.
فردوسی.
مکن نیکمردی بروی کسی
که پاداش نیکی نیابی بسی.
فردوسی.
ز یزدان شناسد همه نیک و زشت
بپاداش نیکی بجوید بهشت.
فردوسی.
بنزدیک یزدان ز تخمی که کشت
بیابد بپاداش خرم بهشت.
فردوسی.
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد
بپاداش پیچد دل راد مرد.
فردوسی.
چوبیداد کردم بپیچم همی
بپاداش نیکی بسیجم همی.
فردوسی.
چو بشنید آواز او را تبرگ
بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ
شگفت آمدش گفت خاقان چین
ترا کرد ازین پادشاهی گزین
بدان تا تو باشی ورا یادگار
ز بهرام شیر آن گزیده سوار
همی گفت پاداش این نیکوی
بجای آورم چون سخن بشنوی.
فردوسی.
بپاداش نیکی چرا بد کنم
اگر بد کنم بر تن خود کنم.
فردوسی.
همی گفت اینست پاداش من !
چنین است از این شاه پرخاش من
چو پاداش این رنج خواری بود
گر از بخت ناسازگاری بود
به یزدان بنالم ز گردان سپهر
که از من چنین پاک بگسست مهر.
فردوسی.
کهتران را همه پاداش ز خدمت بدهی
در عقوبت کم از اندازه کنی وقت گناه.
فرخی.
من بپاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان.
فرخی.
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان.
فرخی.
ترا زین پیش بسیار آزمودم
چه پاداش و چه بادافره نمودم
نه از پاداش من رامش پذیری
نه از بادافرهم پرهیز گیری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
امیدوارم که خدای عزوجل مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم. (تاریخ بیهقی).
هرچ از تو عطا به بنده آید
از بنده بتو ثناست پاداش.
سوزنی.
دست عدلش دراز کردستی
هم بپاداش و هم ببادافراه.
انوری.
|| مهر. کابین. || اِثام. اَثام. عقوبت. بادافراه. بادافره. کیفر. جزای بد. مجازات. عقاب. عذاب. تعذیب. نکال. معاقبه. مکافات بدی:
ازین پس تو ایمن مخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی.
فردوسی.
بگیتی چنین است پاداش بد
هر آنکس که بد کرد کیفر برد.
فردوسی.
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود.
فردوسی.
اگر یک زمان زو بمن بد رسد
نسازیم پاداش او جز به بد.
فردوسی.
برآشفت [کاوس] و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها برو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای...
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این.
فردوسی.
تو پاداش یابی هم اکنون ز من
که بر تو بگرید بزار انجمن.
فردوسی.
کنون گاو ما را بچرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگر است.
فردوسی.
گر ایدر نگیردْت فرجام کار
بگیرد بپاداش روز شمار.
اسدی.
خورده قسم اختران بپاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم.
مسعودسعد.
جرم خود را بر کس دیگر منه
گوش و هوش خود بر این پاداش ده.
مولوی.
حکما گفته اند هرکه را رنجی بدل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش. (گلستان سعدی).
- پاداش دادن، مکافات کردن. جزا دادن. دین. مجازات. (زوزنی). جزا. کفاء. مکافات. اِعقاب. اَوس. شُکم. تثویب. (زوزنی) (منتهی الارب). اِثابه. مقاذات. (منتهی الارب). تعویض. اَثام.
- پاداش کردن، مجازات. پاداش دادن:
چو نیکی نمایند پاداش کن
ممان تا شود رنج نیکان کهن.
فردوسی.
- پاداش گناه دادن، اثام. مأثم.


مزد

مزد. [م ُ](اِ) اجرت کار کردن باشد اعم از کار دنیا و آخرت.(برهان). چیزی که به جای زحمت کار کردن به کسی دهند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اجرت.(آنندراج).اجرت کار.(از ناظم الاطباء). اجرتی که برای کار کسی داده شود.(فرهنگ نظام). جِعال، جُعل.(منتهی الارب). دسترنج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مزدخواهی که دل زمن ببری
این شگفتی که دید دزد بمزد.
ابوسلیک گرگانی.
بشب پاسبان را نخواهم به مزد
براهی که باشم نترسم ز دزد.
فردوسی.
بگوئید یکسر به سالاربار
که از ما کند مزد را خواستار.
فردوسی.
چنانکه دمادم قاصدان آنها می رسیدند و مزد ایشان می دادند تا کار فرو نماند و چیزی پوشیده نشود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
هر آن کز پی مزد از آن هندوان
خری کردی از پیش آن بت روان.
اسدی(گرشاسب نامه ص 145).
بدان بت بدادند از مزد چیز
کنون هست ازین گونه در هند نیز.
اسدی(گرشاسب نامه ص 191).
اگر کاری کنی مزدی ستانی
چو بیکاری یقین بی مزد مانی.
ناصرخسرو.
کار ناکرده را مزد نباید.(کلیله و دمنه).
می رود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ.
مولوی.
تو عسل خوردی نیاید تب به غیر
مزد روز تو نیاید شب به غیر.
مولوی.
نابرده رنج گنج میسرنمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
گفتا خر من ز دزد بستان
با جمع بگو و مزد بستان.
امیرحسینی سادات.
- بامزد، بااجرت.
- به مزد، مأجور.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مزد خواهی که دل بدزدیدی
این شگفتی که دید دزد به مزد.
ابوسلیک گرگانی.
- بی مزد، کاری مفت و رایگان.
- پایمزدو پامزد، حق القدم:
بدو گفت شش ساله دخل دیار
بپامزد تو دادم ای هوشیار.
نظامی.
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمزدی شگرف.
نظامی.
- پیش مزد، پیش پرداخت اجرت کاری.
- دستمزد، اجرت کار:
چون کند در کیسه دانگی دستمزد
آنگهی بیخواب گردد همچو دزد.
مولوی.
- || جزا و اجر و پاداش:
ز دزدان مرا بس شد این دستمزد
که برمن نیارند زد بانگ دزد.
نظامی.
- دندان مزد، مزد دندان، انعامی که به فقرا بعد از مهمانی و غذا خوراندن به آنها میدادند که گویا مزد کار دندان ایشان بوده.(فرهنگ نظام). پولی که در مهمانی فقرا و مردمان بینوا پس از صرف طعام در میان ایشان تقسیم می کنند و هرچیز باقدر و قیمتی که پس از مهمانی بطور انعام و یا پیشکش می فرستند.(ناظم الاطباء).
- زن به مزد، دیوث که بر زن خود رشک ندارد:
تهمتن چوبشنید آواز دزد
برآورد نعره که ای زن به مزد.
شمسی(یوسف و زلیخا).
رجوع به این ترکیب ذیل ترکیبات کلمه ٔ زن شود.
- کارمزد، مزدکار.
- || دراصطلاح بانکی حقی که بانکها در قبال انجام کار مثلاً ارسال حواله و بروات و غیره گیرند.
- مزد چشم داشتن، احتساب.(ترجمان القرآن). مزد بیوسیدن. منتظر مزد شدن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد دادن، اجر.(تاج المصادر بیهقی)(ترجمان القرآن). اجر دادن. ایجار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
- مزد دست، دستمزد. پاداش.
- مزد دست کسی را دادن، اجرت او را پرداختن.
- || بجای نیکی های او بدی کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد دندان، دندان مزد است و آن زری باشد که چون فقرا و مردم نامراد را به مهمانی آورند مبلغی بقدر آنچه خرج طعام و شراب ایشان شده باشد بعد از خوردن طعام به ایشان قسمت کنند و این رسم در قدیم متعارف بوده.(برهان قاطع). زری باشد که بعد از طعام خوردن به درویشان دهند و آن را دندان مزد گویند.(آنندراج)(انجمن آرا). رجوع به دندان مزد شود.
- مزد شست، مزد دست. مزدی که برای کار دستی به کسی دهند.(فرهنگ نظام).
- مزد طاعت، ثواب.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد کار،اجر. دستمزد: بُسَله؛ مزدکار افسونگران. اجرت افسونگر.(منتهی الارب).
- مزد کردن، اجیر کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مزد کردم پسری موی ستر را یک روز
نتوانست بدو هفته از او موی سترد.
سوزنی(دیوان ص 449).
- مزد کسی را کف دستش گذاشتن، کنایه از اذیت کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنایه از تنبیه و مجازات کردن.
- مزد گرفتن، اجرت گرفتن، دریافت مزد. دریافت اجرت کردن در برابر انجام کاری. پاداش کار گرفتن. دستمزد دریافت داشتن.
- مزدگیر، کسی که مزد می گیرد. که به ازاء دریافت پول نقدباید کار یا خدمتی انجام دهد:
همه مارند و مور میر کجاست
مزد گیرند دزدگیرکجاست.
اوحدی.
- مزد و منت(از اتباع)، نه مزد است و نه منت:
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت.
حافظ.
- امثال:
کار نکرده را مزدش چنداست ؟(یا) کار نکرده را چندش مزد است ؟(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
مزد خرچرانی خردوانی(یا خرسواری) است.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نه مزد است و نه منت، تعبیری مثلی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هم مزد است و هم منت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| اجر.(ترجمان القرآن)(ناظم الاطباء). پاداش.(ناظم الاطباء). ثواب اخروی. پاداش کار نیک که بدان جهان دهند:
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد
پس از مزد آرامش جان دهاد.
فردوسی.
مزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین.
فرخی.
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است.
منوچهری.
معتصم گفت یا باعبداﷲچون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن گفتم یا امیرالمؤمنین خون مسلمانی نپسندیدم و مرا مزد باشد.(تاریخ بیهقی ص 174 چ ادیب). رسول گفت ایزد عز ذکره مزد دهاد سلطان معظم را.(تاریخ بیهقی ص 291).
دهاد آفریننده ٔ خوب و زشت
ترا مزد نیکان مر او را بهشت.
اسدی(گرشاسب نامه ص 356).
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
از عدل خداوند نیابی چو بیابی
با بار بزه روز قضا مزد حمالی.
ناصرخسرو.
اندرحرم آی ای پسر ایرا که نمازی
کان را بحرم درکنی، از مزد هزار است.
ناصرخسرو.
سنیان می زدند و من بدمش
رفتم و بهر مزد می زدمش.
سنائی.
از دل معین دولت و دین جان به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد.
سیدحسن غزنوی.
پیری صدوپنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی گوید که مفهوم ما نمی گردد اگر به کرم رنجه شوی مزد یابی.(گلستان). || صدقه. خیر:
دگر هرچه بودش به درویش داد
بدان کو ورا خویش بد بیش داد
به مزد جهاندار خسرو بداد
به نیکی روان ورا [خسرورا] کرد یاد.
فردوسی(شاهنامه ٔ بروخیم ص 2941).
این مال و نعمت که شاه جهان به من داد همه به مزد شاه بخرج شود(اسکندر مالی عظیم به پیری عابد داد و او بپذیرفت و گفت در راه خیر صرف کنم و ثواب آن عاید شاه شود).(اسکندر نامه نسخه ٔ سعید نفیسی). || جزا.(ناظم الاطباء). سزا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || اجاره. کرایه.(ناظم الاطباء). مال الاجاره. کراء.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کِروَه ّ.(منتهی الارب).
- به مزد دادن، کرایه دادن. اجاره دادن: یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنجهزار از آن سبو دارد که به مزد میدهد...(سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
- به مزد گرفتن، اجاره کردن خانه را یا ستور را. کرایه کردن.(زمخشری). استیجار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گر نیستت ستور چه باشد
خری به مزد گیر و همی رو.
لبیبی.
- خانه ٔ به مزد، خانه ٔ اجاره. خانه ٔ کرایه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزد ستاندن، استئجار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مواجب. سالیانه و ماهیانه و روزینه.(ناظم الاطباء). وظیفه. مقرری. شهریه:
از غم مزد سر ماه که آن یک درم است
کودک خویش به استاد و دبستان ندهی.
ناصرخسرو.
|| بَدَل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خرج.(دهار). || رشوه.(منتهی الارب).


پاداش نیک

پاداش نیک. [ش ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ثواب. اَجر. مَثوبَه. شُکم. شیان. اُجرت. مزد و عوض و مکافات در جای نیکی. جزای خیر: اِثابه؛ پاداش نیک دادن.

نام های ایرانی

پاداش

پسرانه، جزا، اجر کار خوب، مکافات نیکی (نگارش کردی: پاداش)

مترادف و متضاد زبان فارسی

پاداش

اجرت، اجر، انعام، بادافراه، بخشش، ثواب، جایزه، جزا، دسترنج، صله، عطیه، مزد، مکافات، نتیجه، کابین، مهر


مزد

اجر، اجرت، بهره، پاداش، پاداشن، ثواب، حق‌العمل، حق‌القدم، دسترنج، کرایه، کارمزد، کمیسیون، جزا، عوض، مکافات، نصیب

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

مزد

(مُ) [په.] (اِ.) اجرت، مجازاً: پاداش.

معادل ابجد

پاداش و مزد

365

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری